کودکی نحیف بودم که مسولیت بزرگی به دوشم گذاشتند ،خدای من چقدر مادختران محبوب توهستیم که باید6سال زودتر به مهمانی تو بیاییم.
همه
ی این حرفها را با خودم گفتم و دائم ذهنم را به سمت وسوی دیگری می بردم و
سعی می کردم به خودم افتخار کنم ولی وقتی صدای قار وقور شکمم را میشنیدم
کمی سست می شدم و زمانی که صدای جویدن غذای داداشی که هنوز با اون قد وهیکل
به سن تکلیف نرسیده به گوشم می رسید، کلا ناامید می شدم.
هی خود خوری می کردم با خودم ،که ای خدا آخه چرا واقعا چرا؟این پسرهای گردن کلفت بخورن و ما دخترهای باریک وضعیف روزه بگیریم!!!
افتاب
غروب کرده بود ومن منتظر اذان بودم. دوست داشتم به این عقربه ها کمک کنم
که زودتر حرکت کنند و سریع تر به ساعت مقرر برسند. در همین گیر ودار بودم
که یهو صدای اذان را شنیدم ، باورم نمی شد، خوشحال شدم و مثل برق پریدم
توی هال ودیدم بساط افطاری پهن است اما کسی توی هال نیست وفقط تلویزیون
روشن است. بدون توجه به برنامه ی تلویزیون خیز گرفتم سمت سفره و شروع کردم
به خوردن و حالا نخور کی بخور یکدفعه مادرم از آشپزخانه آمد داخل هال، با تعجب گفت: مگه اذان شده؟؟!!
من هم با دهان پرگفتم: بله مامان. مادرم نگاهی به تلویزیون کرد و گفت: دخترم دیگه نخور، هنوز اذان نشده.
بهت زده شده بودم،یک لقمه در برزخ گلویم گیر کرده بود نه راه رفت داشت ونه راه برگشت.
دهانم را باز نگه داشته بودم و باسرم به مادرم می فهماندم که چرا؟؟ که یکدفعه صدای اذان بالا رفت.
خدای من چه لقمه ای بود.بیچاره با آب بزاق دهانم له شده بود اما ازترس فرو نمی رفت .
بعداز
اذان ، متوجه شدم که داداشی شبکه را عوض کرده بود و توی فیلمی که پخش می
شد، داشت اذان می گفت ومن از همه جا بی خبر با فکر اینکه روی شبکه ی استانی
است و داره اذان مغرب گفته می شود،کمی زودتر به پیشواز دیدارمحبوب رفته
بودم
درباره این سایت