بچه که بودم گمان می کردم لوبیای سحرآمیز وجود دارد، همیشه در رویاهایم به او فکر می کردم که روزی این لوبیا را پیدا خواهم کرد و آن را خواهم کاشت و به آسمان، خانه ی غولهای ثروتمند میروم و آن مرغ تخم طلا و آن تار طلایی را با خود به زمین می آورم و مردمم را خوشحال و ثروتمند می کنم.
اما بزرگ که شدم فهمیدم آن لوبیا وجود ندارد و من نمی توانم به سرزمین غولها بروم اما فهمیدم یک سری چیزهای سحرآمیز دیگر وجود دارند که امروز که نگاهشان می کنی فردا سر به فلک می کشند، مثل قیمت اجناس، تورم، دلارو.
البته ، عده ای هم لوبیای سحر آمیز دارند و مرغ تخم طلای خودمان را می ند و برای غولها می برند وما می مانیم و روزهای سخت
حال ما معمولی ها باید چه کنیم؟ ما که نه تخم طلایی داریم و نه لوبیایی!
من فهمیده ام؛ مردمم با مال دیگران، شاد نمی شوند.
من فهمیده ام؛ مردمم با ثروت باد آورده ، بی نیاز نمی شوند.
من فهمیده ام مردمم به حمایت من نیاز دارند که موجب رونق کارشان شوم وباعث فزونی قدرت تولیدشان.
پس حمایت از تولیدملی، فقط وظیفه نیست، آرمان و آرزوی کودکی همه ی ما برای خوشبختی ملت ماست.
درباره این سایت