چشم هایم را به سختی باز کردم، هنوز سفیدی جلوی چشمانم بود،صدای پرنده های
پشت پنجره مرا بیدار کرده بود. خدای من اینها چقدر حرف میزنند این وقت صبح
چه حرفی برای گفتن دارند؟!
به سختی خودم را از رختخواب جدا کردم، پنجره را بازکردم، گنجشک هایی که روی
شاخه های درخت دور هم جمع شده بودند با شنیدن صدای پنجره به آسمان پرواز
کردند. رو به گنجشک ها کردم و گفتم: ای پرنده های پرحرف ، من تازه چشمانم
سنگین شده بود تا چند دقیقه ی پیش داشتم به همسر و فرزندانم صبحانه میدادم
تازه آمده بودم تا کمی استراحت کنم.
نسیم خنک صبحگاهی به صورتم خورد.به به چه هوایی! نفس عمیقی کشیدم و هوای
تازه را به شش هایم هدیه دادم.پنجره را نیمه باز گذاشتم تا هوای خانه عوض
شود.به آشپزخانه رفتم و رادیوی کوچکم را که آنجا بود روشن کردم، داشت آهنگ
شادی پخش می کرد بعد از آنگوینده ی رادیو، شروع کرد به صحبت کردن از مقام
حضرت زهرا،(س) ؛ مادر ؛ زن؛ .
اَووو امروز روز مادر است ،اصلا یادم نبود خیلی به وجد آمدم، لبخند به
لبانم نقش بست.هیجان زده شده بودم ، نمیدانستم از کجا شروع کنم ؛ اول خانه
را مرتب کنم؟ نه، اول غذا درست کنم؟ نه، نه، اول ظرفها را میشویم.
خلاصه بعد از 3-4ساعت کارمداوم همه چیز مرتب شد، غذای مورد علاقه ی بچه ها
باقالی پلو هم آماده شده بود ، بخاری که از لوله ی قوری می آمد وبوی هلی که
در فضا پیچیده بود، گواه دم کشیدن چای هل بود.
ساعت 13:30دقیقه بود روی صندلی نشستم وچشمانم را بستم، شروع به شمارش
کردم1-تیکصدای باز شدن در آسانسورآمد 2-کلید وارد قفل در شد 3-در باز شد.
چشم هایم را باز کردم وبا شور و حرارت زیاد گفتم: سلام ، سلام ، سلام
اما
آنها معمولی وارد خانه شدندو مثل همیشه
با آه وناله وابراز خستگی و من همانجابی رمق، سر جایم نشستم و بقیه بعد از
شستن دستهایشان دور میز جمع شدندغذا را برایشان کشیدم، شروع کردند به
خوردن.
در حالی که برنج را سر قاشقم میکردم ،به همسرم گفتم: چه خبر؟ او
هم با دهان پر گفت: اوف فقط شلوغی، ترافیک، خستگی. گفتم: خوب خداقوت.
صورتم را به سمت بچه ها چرخاندم و گفتم:دخترهای من شما چه خبر؟ دوتایی باهم
گفتن: سلامتی .انگار کسی حرفی برای گفتن نداشت و حتی کسی از مناسبت امروز
هم خبری نداشت.
بعد از ناهار میز را جمع کرد، همه برای استراحت رفتند.
برای خودم یک چای داغ ریختم و روی صندلی پشت پنجره نشستم هنوز پنجره باز
بودو هوای ملایمی به داخل اتاق می آمد لیوان چای را روی لبه ی پنجره
گذاشتم.پرنده های ناقلا دوباره دور هم جمع شده بودند، فکر کنم داشتند وقایع
روز را برای هم تعریف می کردند. به آنها حسودیم شد، چقدر باهم صحبت می
کنند.
یاد دوران کودکی ام افتادم، یاد روزهای مادر داشتن، همیشه
رختخوابم را کنار مادرم می انداختم و تا دستم را نمی گرفت خوابم نمی برد.
از صبح که چشمانم را باز می کردم نگاهم به صورت قشنگ مادر م می افتاد تا شب
که چشمانم را می بستم. در طول روز از وقتی که از مدرسه می آمدم یک ریز با
او صحبت می کردم همه ی اتفاقات را برایش تعریف میکردم درس هایم را برایش
میخواندم، گاهی مادرم از این همه پرگویی من خسته می شد ولی من از بودن با
او خسته نمی شدم، خدایا چه زود گذشت روزهای خوب مادر داشتن.
اشک در چشمانم حلقه زدگوشی خانه را که روی میز کنارم بود برداشتم وشماره ی خانه ی پدری ام را گرفتم زنگ میخورد اما.
اشکهایم
از چشمانم رها شدند و روی گونه ام غلتیدند.ناگهان چیزی جلوی چشمانم را
پوشاندترسیدم، دستانم را روی آنها گذاشتم دستهای همسرم بودندبه سمتش برگشتم
او و دخترانم پشت سرم بودند وبا هم گفتند: روزت مبارک.
خدای من آنها
مرا فراموش نکرده بودند، دخترانم را در آغوش گرفتم چند شاخه ی گل مریم
برایم خریده بودند؛ همسرم گفت: مریم عزیزم، از همه ی زحماتت متشکرم. از
خجالت گونه هایم سرخ شده بود.
او ،چای پشت پنجره را برداشت که بخورد، گفتم: نه، این دیگر سرد شده است بگذار تا برایت یک چای هل داغ بریزم و همه به آشپزخانه رفتیم.
وهنوز پنجره نیمه باز بود و گنجشک ها در حال صحبت کردن
من یک مادرم، با تمام سختی های مادر بودن. من یک مادرِ عاشقم، با تمام سختی های عاشق بودن. مادر بودن یعنی متعهد بودن،متعهد به کودکی که تو آرامش همیشگی اش هستی، امید ترس های کودکی اش هستی. مادر بودن برای من یک نشانه است، نشانه ی یک بلوغ فکری وعاطفی. مادر بودن برای من یک قدرت است، قدرت مسولیت پذیری.
اگرچه برخی تنها نیمه ی خالی لیوان مادر بودن را می بینند. ولی کودکم! من تمام مادری ام را در تو می بینم،تو بودی که به من قدرت تصمیم گیری بخشیدی. تو بودی که با بودنت به زندگی ام رونق دادی. خنده های معصومانه ات خستگی های روزانه ام را برد و بوسه های شبانه ات خوابم را آسوده کرد.
کودکم! دوستت دارم مثل یک رفیق بی کلک ، بدان که هر که گشت پیدا نکرد مهربان تر از مادر.
یک سری آدمها هستند که اگرچه تمام دنیا را بخورند اما فربه نمی شوند، ولی عده ای هم مثل من با یک لیوان آب هم رشد می کنند آن هم چه رشدی!
خلاصه که گاهی از چاق بودن یا به اصطلاح تپل دوست داشتنی بودن خسته می شوم، تصمیم میگیرم که یک رژیم طلایی والبته پیاده روی روزانه را آغاز کنم و چند روزی مصمم پیش می روم اما اما وقتی که فشار گرسنگی و پا درد و صد البته دیدن غذاهای چرب وخوشمزه ،نفس مرا تحت سیطره ی خود می کشانند ، من بی امان به آنها می تازم و دلی از عزا در می آورم و بعد از آن من می مانم و حسرت و پشیمانی.
معمولا در این زمان است که تصمیم سرنوشت سازی می گیرم ، می دانید چه؟
آن تصمیم طلایی ، پوشیدن لباس های گشاد است !! و با خودم می گویم دختر! خودت را اذیت نکن هر کسی استیل خاص خودش را دارد.
پ.ن عده ای در جامعه ما نیز تلاش می کنند برای تحقق آرمانها؛برخی از این آزمایش سربلند هستند و تعدادی هم مانند من تسلیم نفس خویش اند و بار وبنه ی فرزندان خود را از مال مردم _ که البته به آنها چشمک می زند_می بنندند و با خود می گویند چه می شود کرد سرنوشت چنین خواسته است. خلاصه که اگر ژن های بد، مال ما را می برند، تقصیر خودشان نیست ،استیل آنهاچنین است.
بچه که بودم گمان می کردم لوبیای سحرآمیز وجود دارد، همیشه در رویاهایم به او فکر می کردم که روزی این لوبیا را پیدا خواهم کرد و آن را خواهم کاشت و به آسمان، خانه ی غولهای ثروتمند میروم و آن مرغ تخم طلا و آن تار طلایی را با خود به زمین می آورم و مردمم را خوشحال و ثروتمند می کنم.
اما بزرگ که شدم فهمیدم آن لوبیا وجود ندارد و من نمی توانم به سرزمین غولها بروم اما فهمیدم یک سری چیزهای سحرآمیز دیگر وجود دارند که امروز که نگاهشان می کنی فردا سر به فلک می کشند، مثل قیمت اجناس، تورم، دلارو.
البته ، عده ای هم لوبیای سحر آمیز دارند و مرغ تخم طلای خودمان را می ند و برای غولها می برند وما می مانیم و روزهای سخت
حال ما معمولی ها باید چه کنیم؟ ما که نه تخم طلایی داریم و نه لوبیایی!
من فهمیده ام؛ مردمم با مال دیگران، شاد نمی شوند.
من فهمیده ام؛ مردمم با ثروت باد آورده ، بی نیاز نمی شوند.
من فهمیده ام مردمم به حمایت من نیاز دارند که موجب رونق کارشان شوم وباعث فزونی قدرت تولیدشان.
پس حمایت از تولیدملی، فقط وظیفه نیست، آرمان و آرزوی کودکی همه ی ما برای خوشبختی ملت ماست.
با دقت در زندگی روزمره، در می یابیم که ما، در عادت هایمان طلسم شده ایم. در یک ساعت معین از خواب بلند شدن، 3وعده غذا خوردن، خوابهای ناز بعد از ظهر بهاری، تا دیر وقت در فضای مجازی سیر کردن و با خاموش شدن شارژ گوشی، به خواب فرو رفتن.
اینکه، این عادتها صحیح است یانه، شما می دانید و وجدان بیدارتان.
غرض از کلام در اینجا، سخن گفتن از چیزی است که این طلسم را می شکند، طلسم عادتها را.
این ساحر لحظه ها، اگرچه در فضای مجازی فقط به زلوبیا و بامیه معرفی می شود، اما دنیایی است پررمز و راز. آری ماه مبارک رمضان، مبطل طلسم عادتهاست. به ما می آموزد که دوام زندگی به خوردن و آشامیدن نیست، به ما می آموزد که عبادت، به ظواهر نیست زیرا، تو حتی در پنهان هم امساک خواهی کرد.
ماه رمضان در پیش است، صدای قافله اش می آید، دعای ابوحمزه را می گویم. خدای من! چه دعای سحری خواهد شد، روز اول،کنار سفره ی سحری.
ماه رمضان، ماه اتحاد و یکدستی است ،در کنار هم، ختم قرآن کردن دیدنی ست. صدای ربنا و معجزه ی اذان موذن زاده شنیدنی ست.اگرچه ماه رمضان با بامیه شیرین می شود، اما؛ تمام ماه رمضان، شیرینی ست.
من یک زن هستم، یک همسر، یک مادر.
من، یک زن تحصیل کرده هستم، یک همسر محبوب و یک مادر مهربان.
من ،کسی هستم که در اصطلاح عام به آن زن خانه دار می گویند، ولی من می گویم، من، یک زن خانواده دار هستم.
من زنی هستم که مسولییت پرورش و تربیت فرزندم را خود به عهده گرفته ام و خودم معلم مهدکودک یا پرستار بچه ام شده ام.
من زنی هستم که خودم در خانه معلم او هستم، معلم اجتماعی چون به او راه ورسم اجتماع را می آموزم. معلم دینی اش، چون به او دین داری را یاد می دهم. من، معلم پرورشی اش هستم چون مشاور و راهنمایش محسوب می شوم. من، معلم ریاضی اش هستم، چون حساب زندگی را با چرتکه ی عشق و ایمان به او فرا می دهم.
من یک مادرم، یک مادر خانواده دار، که خود خستگی فرزندانم را با محبتم، رفع می کنم.
من، زنی مفید برای جامعه ام هستم. چون به وظیفه ام خوب عمل می کنم. من در سنگر خانه، خانواده ام را حفظ می کنم.
من یک زن خانواده دار هستم زیرا فرزندانی خوب و سالم برای کشورم تربیت می کنم.
پس به من نگویید زن خانه دار، من یک زن خانواده دار هستم.
نگرانم! من نگرانم! نگران هوای غبارآلود، نگران فضای آلوده، نگران ذرات سمی پراکنده در آن.
نه، اشتباه نکن. هوای شهر را نمی گویم. هوایی را می گویم که فرزندانمان در آن فکر می کنند ایده می گیرند، دین ستیز می شوند.
آری، درست فهمیدی، فضای مجازی را می گویم. فضای مجازی که هوایش به شدت غبارآلود است .کسانی درآن نفس می کشند که نمی دانی از کجایند و برای کجایند؟
من نگرانم، نگران! نگرانی یک همسر، یک مادر و یک خواهر. من نگران جوانان سرزمینم هستم .
جوانان ما در محیطی اکسیژن استنشاق می کنند که یک قاتل نفس می کشیده است.دختران ما در جایی توییت می کتتد که یک جاهل نفس می کشد.
نمی دانم جناب مسوول! پیامم را دریافت می کنی یانه؟ ولی من نگرانم، نگران جوانانی که امید این مملکت هستند.
آیا صدای مادرانه ی مرا می شنوی ؟؟
دمای بدنم، این روزها بالاست، لبانم
خشک و انگشتانم بی رمق شده اند، صدایم بالا نمی رود، خوابهای ناز بهاری
برایم ملال آور شده است، اما هیچ کدام مانع بندگی من نمی شوند.
من این
روزها ، در مهمانی معبود به سر می برم، چه روزهای زیبایی است. عده ای می
گویند روزه نگیر تو نحیفی ولی من می گویم نگو نحیف، من حنیف هستم و در راه
مستقیم.
همه ی سختی های ظاهری و مادی ماه رمضان، برای پرورش انسانهایی
بااراده و متقی است زیرا این ماه عزیز با نخوردن و نیاشامیدن به ما قدرت
اراده و سرکوبی هوای نفس را می دهد و به ما می فهماند که خداوند همه جا
حاضر وناظر است زیرا تو در همه ی احوال از همه امور نهی شده ی او امساک می
کنی.
اگرچه روزها بلند شده اند، هوا گرم تر و قوای بدنم کم تر شده است،
اما هیچ کدام مانع بندگی من از معبودی که روزی ام ، سلامتی ام، شادی ام از
اوست، نمی شود زیرا من حنیف هستم و در راه مستقیم.
کودکی نحیف بودم که مسولیت بزرگی به دوشم گذاشتند ،خدای من چقدر مادختران محبوب توهستیم که باید6سال زودتر به مهمانی تو بیاییم.
همه
ی این حرفها را با خودم گفتم و دائم ذهنم را به سمت وسوی دیگری می بردم و
سعی می کردم به خودم افتخار کنم ولی وقتی صدای قار وقور شکمم را میشنیدم
کمی سست می شدم و زمانی که صدای جویدن غذای داداشی که هنوز با اون قد وهیکل
به سن تکلیف نرسیده به گوشم می رسید، کلا ناامید می شدم.
هی خود خوری می کردم با خودم ،که ای خدا آخه چرا واقعا چرا؟این پسرهای گردن کلفت بخورن و ما دخترهای باریک وضعیف روزه بگیریم!!!
افتاب
غروب کرده بود ومن منتظر اذان بودم. دوست داشتم به این عقربه ها کمک کنم
که زودتر حرکت کنند و سریع تر به ساعت مقرر برسند. در همین گیر ودار بودم
که یهو صدای اذان را شنیدم ، باورم نمی شد، خوشحال شدم و مثل برق پریدم
توی هال ودیدم بساط افطاری پهن است اما کسی توی هال نیست وفقط تلویزیون
روشن است. بدون توجه به برنامه ی تلویزیون خیز گرفتم سمت سفره و شروع کردم
به خوردن و حالا نخور کی بخور یکدفعه مادرم از آشپزخانه آمد داخل هال، با تعجب گفت: مگه اذان شده؟؟!!
من هم با دهان پرگفتم: بله مامان. مادرم نگاهی به تلویزیون کرد و گفت: دخترم دیگه نخور، هنوز اذان نشده.
بهت زده شده بودم،یک لقمه در برزخ گلویم گیر کرده بود نه راه رفت داشت ونه راه برگشت.
دهانم را باز نگه داشته بودم و باسرم به مادرم می فهماندم که چرا؟؟ که یکدفعه صدای اذان بالا رفت.
خدای من چه لقمه ای بود.بیچاره با آب بزاق دهانم له شده بود اما ازترس فرو نمی رفت .
بعداز
اذان ، متوجه شدم که داداشی شبکه را عوض کرده بود و توی فیلمی که پخش می
شد، داشت اذان می گفت ومن از همه جا بی خبر با فکر اینکه روی شبکه ی استانی
است و داره اذان مغرب گفته می شود،کمی زودتر به پیشواز دیدارمحبوب رفته
بودم
وقتی که دختر کوچکم خواب نمی رود، پدرش می گوید: شکمش سیر نیست اگر شکمش را خوب سیر کنی به خواب عمیق فرو می رود.
اما؛ من متوجه شده ام که وقتی ضعف و گرسنگی زیاد هم بر آدمی، وارد می شود، خواب او را فرا می گیرد، مثل روزهای ماه مبارک رمضان.
پس گرسنگی زیاد وسیری مفرط هر دو خواب را به دنبال خود می آورند و خواب یعنی غفلت و بی خبری.
دشمن نظام اسلامی ایران، اقتصاد مملکت را نشانه رفته است، زیرا با این کار، ثروتمندان ومرفهان بی درد جامعه، در درد بی خبری به سر می برند و فقرا و نیازمندان ، سردرگم تامین ضروریات خویش می شوند و هم و غم جامعه، اقتصاد می شود. اینجاست که دشمن نفوذ می کند؛ در فرهنگ ما، در دین ما، در اجتماع ما و ما کجاییم؟ در غفلت و بی خبری اقتصادی!
مخاطبان خاص!!! 3ماه اول سال اقتصاد مقاومتی رو به پایان است، کلاه خود را قاضی کنید و ما را از بی خبری اقتصادی در بیاورید!!!
درباره این سایت